ما كه همه را يكجا داريم چه كنيم؟
بزرگى مىگفت، يك كبر در شيطان و يك حرص در آدم و يك بخل در پسر او كه بعدها
تبديل به حسادت گشت و يك شتاب در يونس و يك توجّه به غير در يوسف،
همهى آنها را زمين زد و مبتلا كرد؛
ما كه همه را يكجا داريم چه كنيم؟
زبيرى كه تا ديروز با على (ع) بوده، از او جدا شده.
منى كه تا ديروز با تو بودم و از تو مىپذيرفتم،
با اولين تندى با تو درگير مىشوم. نفرت و دشمنى مىآيد.
يك كبر، يك عصبيّت، يك قدرت و يك عزّت را خواستن،
كافى است براى اينكه درگيرى ايجاد كند. و كافى است،
پدرى را با فرزندش درگير نمايد و چشم فرزندش را درآورد.
نظرات شما عزیزان: